رویای خسته
مشکلاتت رو با مداد بنويس ، پاک کن رو در اختيار خدا بگذار
من می خوام از دست عشق سر به بیابون بزارم بي مهتاب شبي باز آن كوچه گذشتم، همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم، شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق ديوانه كه بودم. در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد. باغ صد خاطره خنديد، عطر صد خاطره پيچيد. يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم. ساعتي بر لب آن جوي نشستيم، تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت، من همه محو تماشاي نگاهت. آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان آرام خوشه ماه فرو ريخته در آب، شاخه ها دست برآورده به مهتاب. شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ. يادم آيد تو به من گفتي: از اين عشق حذر كن! لحظه اي چند بر اين آب نظر كن. آب، ايينه عشق گذران است، تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است باش فردا كه دلت با دگران است! تا فراموش كن چندي از اين شهر سفر كن. با تو گفتم: حذر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم،نتوانم روز اول دل من به تمناي تو پر زد چون كبوتر لب بام تو نشستم، تو به من سنگ زدي نه رميدم نه گسستم. باز گفتم كه: تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم اشك در چشم تو لرزيد ماه بر عشق تو خنديد يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم. پاي در دامن اندوه كشيدم رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم! نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم! نه كني دگر از ان كوچه گذر هم...! بي تو ، اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم... فريدون مشيري همه شب نالم چون نی که غمی دارم دل و جان بردی اما نشدی یارم با ما بودی بی ما رفتی چون بوی گل به کجا رفتی تنها ماندم تنها رفتی چون کاروان رود فغانم از زمین بر آسمان رود دور از یارم خون می بارم فتادم از پا به ناتوانی اسیر عشقم چنان که دانی رهائی از غم نمی توانم تو چاره ای کن که میتوانی گر ز دل برآرم آهی آتش از دلم خیزد چون ستاره از مژگانم اشک آتشین ریزد چون کاروان رود فغانم از زمین بر آسمان رود دور از یارم خون می بارم نه حریفی تا با او غم دل گویم نه امیدی در خاطر که تو را جوبم ای شادی جان سرو روان کز بر ما رفتی از محفل ما چون دل ما سوی کجا رفتی؟ تنها ماندم ، تنها رفتی چو ن بوی گل به کجا رفتی؟ به کجائی غمگسار من فغان زار من بشنو بازآ از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو بازآ بازآ سوی رهی چون روشنی از دیده ما رفتی با قافله باد صبا رفتی تنها ماندم ، تنها ماندم..... عشق، تصمیم قشنگی ست بیـا عـاشق شـو بیـا عـاشق شـو آسمان زیر پروبال نگاهت آبی ست شوق پرواز تو رنگی ست بیـا عـاشق شـو ناگهان حادثه ی عشق، خطر کن، بشتاب خوب من، این چه درنگی ست عشق، تصمیم پلنگی ست عشق، رندی است، زرنگی ست بر سر عشق، چه جنگی ست! صورت آینه زنگی ست، عشق، رهوار خدنگی ست، زندگی، فرصت تنگی ست، عشق، تصمیم قشنگی ست سر گشته ام از این همه راهی که ندارم گاهی که تو را دارم و گاهی که ندارم من مانده ام و لایق تیغی که نبودم من مانده ام و فرصت آهی که ندارم دلم تنگ است دلم تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است سکوت از کوچه لبریز است صدایم خیس و بارانی است نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است میخواهد اگر دورم ز دیدارت دلیل بی وفایی نیست وفا ان است که نامت را همیشه بر زبان دارم وفا آن است که نامت را نهانی زیر لب دارم تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟ دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ زلیخا میخورد افسوس که یوسف گشته زندانی. مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبار آلود ودور یا خزانی خالی از فریاد شور مرگ من روزی فرا خواهد رسید روز پوچی همچو روزان دگر ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد خاک میخواند مرا هر دم به خویش می رسند از ره که در خاکم نهند آه شاید عاشقان نیمه شب گل به روی گور غمناکم نهند بعد من ناگه به یک سو می روند پرده های تیره دنیای من چشم های ناشناسی می خزند روی دفتر ها وکاغذ های من در اتاق کوچکم پا می نهد بعد من با یاد من بیگانه ای در بر آینه می ماند به جای تار مویی.نقش دستی .شانه ای می شتابند از پی هم بی شکیب روزها وهفته ها وماهها چشم تو در انتظار نامه ای خیره میماند به چشم راهها لیک دیگر پیکر سرد مرا می فشارد قلب دامن گیر خاک بی تو دور از ضربه های قلب تو قلب من می پوسد آنجا زیر خاک دوستان گل نظر یادتون نره.......مرسی شانه های تو همچو صخره های سخت و پر غرور موج گیسوان من در این نشیب سینه میکشد چو آبشار نور شانه های تو چون حصار های قلعه ای عظیم رقص رشته های گیسوان من بر آن همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم شانه های تو برجهای آهنین جلوه شگرف خون و زندگی رنگ آن به رنگ مجمری مسین در سکوت معبد هوس خفته ام کنار پیکر تو بی قرار جای بوسه های من بر روی شانه هات همچو جای نیش آتشین مار شانه های تو در خروش آفتاب داغ پر شکوه زیر دانه های گرم و روشن عرق برق می زند چو قله های کوه شانه های تو قبله گاه دیدگان پر نیاز من شانه های تو مهر سنگی نماز من نه مرادم نه مریدم ،
من دیگه تحمله نگاه سنگین ندارم
من می خوام تو باشی و من تنها از تو شعر بگم
همه ی غزل هامو با طعم عشق بهت بدم
من می خوام چشمه ی عشق رو زندگیم جاری باشه
من می خوام ساده باشی دروغ تو حرفات نباشه
من می خوام اگه بشه تو رو واسه خودم نخوام
تو رو من هدیه بدم به اشکای نیمه شبام
نه اگر قلب تو سنگی ست
بیـا عـاشق شـو
با دل موش، محال است که عاشق گردی
بیـا عـاشق شـو
تیز هوشان جهان، بر سر کار عشقند
بیـا عـاشق شـو
کاش در محضر دل بودی و میدیدی تو
بیـا عـاشق شـو
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
بیـا عـاشق شـو
می رسی با قدم عشق به منزل، آری...
بیـا عـاشق شـو
باز گفتی تو که فردا!!! به خدا فردا نیست
بیـا عـاشق شـو
کار خیر است، تأمل به خدا جایز نیست!
بیـا عـاشق شـو
محبت ره به دل دادن صفای سینه میخواهد به یاد یکدگر بودن دلی بی کینه
نه پیامم نه کلامم،
نه سلامم نه علیکم،
نه سپیدم نه سیاهم.
نه چنانم که تو گویی،
نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.
نه سمائم،
نه زمینم،
نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهی دینم
نه سرابم،
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسیرم،
نه حقیرم،
نه فرستاده پیرم،
نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم،
نه نوشتم،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به های است و نه هو،
نه به این است و نه او،
نه به جام است و سبو...
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،
تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...
خود تو جان جهانی،
گر نهانی و عیانی،
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی
که خود آن نقطه عشقی
تو اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای ،
نه یک پای،
همهای
با همهای
همهمهای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی.
تو به خود آمده از فلسفهی چون و چرایی،
به تو سوگند که این راز شنیدی و
نترسیدی و بیدار شدی،
در همه افلاک بزرگی،
نه که جزئی ،
نه چون آب در اندام سبوئی،
خود اوئی،
بهخود آی
تا بدرخانهی متروک هرکس ننشینی
و به جز روشنی شعشعهی پرتو خود
هیچ نبینی
و گل وصل بچینی.......!
اجازه هست تو شعر من، اثر بذاره خنده هات؟
شب که می شه یواش یواش، با چشمک ستاره هاش
اجازه هست از آسمون، ستاره کش برم برات؟
تو هم بگی دوسم داری بارون بشم دل ببارم
بریم تو باغ اطلسی بی رنج و درد بی کسی
بهت بگم اجازه هست گل روی موهات بذارم
خیال کنم دل منو، با رفتنت نمی شکنی؟
اجازه هست خیال کنم، بازم میای می بینمت؟
با اون چشای مهربون، دوباره چشمک می زنی؟
با اتکا به عشق تو، تو زندگی برم جلو؟
هر چی می خوای بهم بگو، فقط بهم نگو برو
اجازه هست بازم تو خواب، بوس بکارم کنج لبات
یه شعر تازه تر بگم، به یاد شرم گونه هات
ورق ورق نامه بدم بازم برات
همیشه مهربون من! نامه رسید به انتها
فقط یه چیز یادت باشه: بازم به خواب من بیا
Power By:
LoxBlog.Com |