رویای خسته
مشکلاتت رو با مداد بنويس ، پاک کن رو در اختيار خدا بگذار
بجای اسم تو دل زاری که من دارم نداند رسم یاری ، بی وفا یاری که من دارم به آزار دلم کوشد ، دلازاری که من دارم وگر دل را به صد خواری ، رهانم از گرفتاری دلازاری دگر جوید ،دل ِ زاری که من دارم به خاک من نیفتد سایۀ سرو بلند او ببین کوتاهیِ بختِ نگونساری که من دارم گهی خاری کشم از پا ، گهی دستی زنم بر سر به کوی دلفریبان ، این بود کاری که من دارم دل رنجور من از سینه هر دم می رود سویی ز بستر میگریزد طفل بیماری که من دارم زپند همنشین ، درد جگر سوزم فزون تر شد هلاکم می کند آخر ، پرستاری که من دارم رهی ، آن مه به سوی من به چشم دیگران بیند نداند قیمت یوسف ، خریداری که من دارم ای ستاره ها که بر فراز آسمان با نگاه خود اشاره گر نشسته اید ای ستاره ها که از ورای ابرها بر جهان نظاره گر نشسته اید آری این منم که در دل سکوت شب نامه های عاشقانه پاره میکنم ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید دامن از غمش پر از ستاره میکنم با دلی که بویی از وفا نبرده است جور بیکرانه و بهانه خوشتر است در کنار این مصاحبان خودپسند ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است ای ستاره ها چه شد که در نگاه من دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد ؟ ای ستاره ها چه شد که بر لبان او آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟ جام باده سر نگون و بسترم تهی سر نهاده ام به روی نامه های او سر نهاده ام که در میان این سطور جستجو کنم نشانی از وفای او ای ستاره ها مگر شما هم آگهید از دو رویی و جفای ساکنان خاک کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید ای ستاره ها ، ستاره های خوب و پاک من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست تا که کام او ز عشق خود روا کنم لعنت خدا بمن اگر بجز جفا زین سپس به عاشقان با وفا کنم ای ستاره ها که همچو قطره های اشک سر بدامن سیاه شب نهاده اید ای ستاره ها کز آن جهان جاودان روزنی بسوی این جهان گشاده اید رفته است و مهرش از دلم نمیرود ای ستاره ها ، چه شد که او مرا نخواست ؟ ای ستاره ها ، ستاره ها ، ستاره ها پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟ نمی دانم چرا رفتی، نمی دانم چراشاید خطا کردم ، وتو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی، نمی دانم کجا تاکی برای چه ولی رفتی وبعداز رفتنت باران چه معصومانه میبارید... وبعداز رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت... وبعداز رفتنت رسم نوازش درغمی خاکستری گم شد... وگنجشکی که هرروز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد وبعداز رفتن توآسمان چشمهایم خیس باران بود... تا که دیدم چــــشم زیبای ترا آن دیگران از یاد رفت رفتی و گفتی که تنها می شوی باز کن پنجره را تو اگر بازکنی پنجره را من نشان خواهم داد به تو زیبایی را بگذار از زیور و آراستگی من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد که در آن شوکت پیراستگی چه صفایی دارد آری از سادگیش چون تراویدن مهتاب به شب مهر از آن می بارد باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز باز کن پنجره را صبح دمید چه شبی بود و چه فرخنده شبی آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید کودک قلب من این قصه ی شاد از لبان تو شنید : زندگی رویا نیست زندگی زیبایی ست می توان بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت می توان از میان فاصله ها را برداشت دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست قصه ی شیرینی ست کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد قصه ی نغز تو از غصه تهی ست باز هم قصه بگو تا به آرامش دل سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت یادگاران توأند.... ترکم مکن
تنها تو یی ای نازنین آرام جانم اینجا کسی در سینه اش رویا ندارد دل را سپردن تا ابد معنا ندارد سر در گریبانم کسی هم درد من نیست از عشق جز آلودگی چیزی ندیدم از فصل های دوستی من دل بریدم این زندگی دیگر سرو سامان ندارد دیگر به عشق من کسی ایمان ندارد دیگر نمی داند که را باید صدا زد این قلب را تا کی به طوفان بلا زد من باغبان فصل های انتظارم تو خوب می دانی من اینجا بی قرارم ترکم مکن ای عشق من بی همزبانم
سه نقطه میگذارم...
جای احساسم به تو
سه نقطه میگذارم...
بجای تمام دلتنگی هایم
سه نقطه میگذارم…
نگاه میکنم و میبینم
زندگی ام پر شده از
نقطه ها…
پر شده از تو…
من شنیدم صوت شیوای ترا صوت اذان از یاد رفت
در عجــب بودم چـــه ســـان ز آتش برون آرم دلــم
حس نمودم دست گیرای ترا حتی جنان از یاد رفـت
بی خـــبر بودم نمی دانســـتمت تنها مرا بگزیده ای
تا که هوش آمد سراپای مراغم بی عنان ازیاد رفت
وای من از غـصــــه ها کین دل چو تن پژمرده کرد
تازه فهـمیدم دلیل غصه را چون باغبان از یاد رفت
من صلـیبی نیسـتم روح خـــدا انفاس قدسی دیده ام
چون شنیدم آه جانکاه ترا روح و روان از یاد رفت
کاش بگذارد اثر این گـفــته ها بر آن دل سنگین تو
خودکه میگویی سخنهای مرااما چه سان ازیاد رفت
باز می گـفــتم به دل آیا گران جـانی ندارد چاره یی
لیک دیدم روی زیـبــــای ترا جان گران از یاد رفت
گفتمت هر لحظه یادت با من است
گفتی از خاطر ببر،یادم مکن
گفتمت آیین من دل بستن است
گفتی از دل بربکن سودای من
گفتمت دل بی تو با من دشمن است
شادمان گفتی خداحافظ تو را
گفتمت این لحظه ی جان کندن است
رفتی اما بی تو تنها نیستم
آفرین بر غم که هر دم با من است
Power By:
LoxBlog.Com |