رویای خسته

مشکلاتت رو با مداد بنويس ، پاک کن رو در اختيار خدا بگذار

تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟

دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی

تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی

که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی

فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد

چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟

زلیخا میخورد افسوس که یوسف گشته زندانی.

 

 

 

 

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:28 توسط iman| |

 

زداغت شقایق آتشین است                 نگاهت با سکوت شب قرین است

دلم می خواست ره یابم به سویت            دل عاشق همیشه این چنین است



کی بود با خبر از سینۀ افروخته ام                عاشقم دیده به دیدار رخش دوخته ام

مقصدم دردوجهان نیست کسی غیرازاو               فاش گویم که ز شمع رخ او سوخته ام



نگاهمت آسمانم بود و گم شد                    دو چشمت سایه بانم بود و گم شد

به زیر آسمان در سایۀ تو                             جهان در دیدگانم بودو گم شد


وقتی گریه کردم گفتن بچه ای......

وقتی خندیدم گفتن دیوونه ای ......

وقتی جدی بودم گفتن مغروری.....

وقتی شوخی کردم گفتن سنگین باش.....

وقتی حرف زدم گفتن پر حرفی....

وقتی ساکت شدم گفتن عاشقی .....

حالا که عاشق شدم میگن.......

اغاز کسی باش که پایان توباشد.....


 

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 13:38 توسط iman| |

 

بیا چشمان ما را باز تر کن

غروب روزها را باز سر کن

برای نغمه های عاشقانه

قناریهای عاشق را خبر کن



بیا چشمی به راه تو نشسته

و مردی که غرورش را شکسته

برای گفتن یک حرف از عشق

لبانش را نگاهت باز بسته



چرا آزرده حالی ای دل ای دل

مدام اندر خیالی ای دل ای دل

برو کنجی نشین شکر خدا کن

که شاید کام یابی ای دل ای دل


بی پنجره ای، غریبه ای، در وهمی

عشق است اگر از آن نداری سهمی

فهمیدن عشق عاشقی می خواهد

یک روز بزرگ می شوی می فهمی !!


خدایا داد از ایندل ، داد از ایندل

که یکدم مو نگشتوم شاد از ایندل 

چو فردا دادخواهان داد خواهند

بگویوم صد هزاران داد از این دل

 

 

 

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 13:38 توسط iman| |

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید 

                                                    در بهاری روشن از امواج نور 

در زمستانی غبار آلود ودور 

                                                    یا خزانی خالی از فریاد شور 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید 

                                                    روز پوچی همچو روزان دگر 

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود 

                                                    من تهی خواهم شد از فریاد درد 

خاک میخواند مرا هر دم به خویش 

                                                    می رسند از ره که در خاکم نهند 

آه شاید عاشقان نیمه شب 

                                                   گل به روی گور غمناکم نهند 

بعد من ناگه به یک سو می روند 

                                                  پرده های تیره دنیای من  

چشم های ناشناسی می خزند 

                                                   روی دفتر ها وکاغذ های من 

در اتاق کوچکم پا می نهد 

                                                  بعد من با یاد من بیگانه ای 

در بر آینه می ماند به جای  

                                                  تار مویی.نقش دستی .شانه ای 

می شتابند از پی هم بی شکیب 

                                                  روزها وهفته ها وماهها 

چشم تو در انتظار نامه ای 

                                                 خیره میماند به چشم راهها 

لیک دیگر پیکر سرد مرا 

                                                 می فشارد قلب دامن گیر خاک 

بی تو دور از ضربه های قلب تو 

                                                 قلب من می پوسد آنجا زیر خاک    

 

 دوستان گل نظر یادتون نره.......مرسی

 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:40 توسط iman| |

شانه های تو

همچو صخره های سخت و پر غرور

موج گیسوان من در این نشیب

سینه میکشد چو آبشار نور

شانه های تو

چون حصار های قلعه ای عظیم

رقص رشته های گیسوان من بر آن

همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم

شانه های تو

برجهای آهنین

جلوه شگرف خون و زندگی

رنگ آن به رنگ مجمری مسین

در سکوت معبد هوس

خفته ام کنار پیکر تو بی قرار

جای بوسه های من بر روی شانه هات

همچو جای نیش آتشین مار

شانه های تو

در خروش آفتاب داغ پر شکوه

زیر دانه های گرم و روشن عرق

برق می زند چو قله های کوه

شانه های تو

قبله گاه دیدگان پر نیاز من

شانه های تو

مهر سنگی نماز من


 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:21 توسط iman| |

 

نه مرادم نه مریدم ،


نه پیامم نه کلامم،

نه سلامم نه علیکم،

نه سپیدم نه سیاهم.

نه چنانم که تو گویی،

نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.

نه سمائم،

نه زمینم،

نه به زنجیر کسی بسته و نه برده‌ی دینم

نه سرابم،

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،

نه گرفتار و اسیرم،

نه حقیرم،

نه فرستاده پیرم،

نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم، نه بهشتم

چنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه‌ گفتم،

نه‌ نوشتم،

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.

حقیقت نه به رنگ است و نه بو،

نه به های است و نه هو،

نه به این است و نه او،

نه به جام است و سبو...

گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،

تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،

آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...

خود تو جان جهانی،

گر نهانی و عیانی،

تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی

که خود آن نقطه عشقی

تو اسرار نهانی

همه جا تو

نه یک جای ،

نه یک پای،

همه‌ای

با همه‌ای

همهمه‌ای

تو سکوتی

تو خود باغ بهشتی.

تو به خود آمده از فلسفه‌ی چون و چرایی،

به‌ تو سوگند که این راز شنیدی و

نترسیدی و بیدار شدی،

در همه افلاک بزرگی،

نه که جزئی ،

نه چون آب در اندام سبوئی،

خود اوئی،

به‌خود آی

تا بدرخانه‌ی متروک هرکس ننشینی

و به‌ جز روشنی شعشعه‌ی پرتو خود

هیچ نبینی

و گل وصل بچینی.......!


 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:13 توسط iman| |

 

 

سلام عزیز مهربون، اجازه هست بشم فدات؟
اجازه هست تو شعر من، اثر بذاره خنده هات؟


شب که می شه یواش یواش، با چشمک ستاره هاش
اجازه هست از آسمون، ستاره کش برم برات؟

اجازه هست بیای پیشم یه کم بگم دوست دارم؟
تو هم بگی دوسم داری بارون بشم دل ببارم


بریم تو باغ اطلسی بی رنج و درد بی کسی
بهت بگم اجازه هست گل روی موهات بذارم

اجازه هست خیال کنم، تا آخرش مال منی؟
خیال کنم دل منو، با رفتنت نمی شکنی؟


اجازه هست خیال کنم، بازم میای می بینمت؟
با اون چشای مهربون، دوباره چشمک می زنی؟

طپش طپش با چشمکت، غزل بگم برای تو
با اتکا به عشق تو، تو زندگی برم جلو؟


هر چی بگی نه نمی گم، جونم بخوای برات می دم
هر چی می خوای بهم بگو، فقط بهم نگو برو


اجازه هست بازم تو خواب، بوس بکارم کنج لبات
یه شعر تازه تر بگم، به یاد شرم گونه هات

نشونیتو بهم می دی؟ تا پنهون از چشم همه
ورق ورق نامه بدم بازم برات


همیشه مهربون من! نامه رسید به انتها
فقط یه چیز یادت باشه: بازم به خواب من بیا

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 22:59 توسط iman| |

 

آموخته ام ...... بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست .

آ‌موخته ام ...... وقتی که عاشق هستید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود.

آموخته ام ...... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تومرا . شاد کردی .

آموخته ام ...... داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد .

آموخته ام ...... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت .

آموخته ام ...... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم .

آموخته ام ...... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتیاج به

دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم .

آموخته ام ...... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند .

آموخته ام ...... که پول شخصیت نمی خرد .

آموخته ام ...... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند 

آموخته ام ...... که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .

آموخته ام ...... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .

آموخته ام ...... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد .

آموخته ام ...... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.

آموخته ام ...... که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم .

آموخته ام ...... که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ،‌ بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.

آموخته ام ...... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد.

آموخته ام ...... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم اما می توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب کنم.

آموخته ام ...... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید .

آموخته ام ...... بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است : وقتی که از شما خواسته می شود ،‌ و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد .

آموخته ام ...... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست اوست و قلبی است برای فهمیدن وی .

 

 

 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:58 توسط iman| |

عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست

چه قانون عجیبی چه ارمغان نجیبی

و چه سرنوشت تلخ و غریبی

که هر بار ستاره های زندگی ات را با دستهای

خود راهی آسمان پر ستاره امید کنی

وخود در تنهایی وسکوت با چشمهایی خیس از غرور

پیوند ستاره ها را به نظاره بنشینی و

خموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی

وباز هم تو بمانی وتنهایی و دوری

و باز هم تو بمانی و یک عمر صبوری .......! 

در واقع عشق یه حس غریبی است که تا تجربش نکنی نمیتونی درکش کنی 

  

 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:54 توسط iman| |

 

چشمان من به دیده او خیره مانده بود 

جوشید یاد عشق کهن درنگاه ما  

آه.از آن صفای خدایی زبان دل 

اشکی از آن نخستین گواه ما 

ناگاه.عشق مرده سر از سینه برکشید 

آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم 

آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت 

آهی کشید از حسرت که این منم 

باز.آن لهیب شوق وهمان شور والتهاب 

باز آن سرود مهر ومحبت ولی چه سود 

ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت 

من دیگر آن نبودم و او دیگر آن نبود 

 

 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:49 توسط iman| |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد

javahermarket